در یک باغ خیلی خیلی زیبا دو درخت زیبا و بزرگ بودند و یک مرد مهربان باغبان آن باغ بود که از آن‌ها مراقبت می‌کرد، مردی از آنجا رد می‌شد، ناگهان درخت پر از سیبی را جلوی خودش دید و هیجان زده شد، یکی از آن سیب‌ها را بخورد.

ولی وقتی که دستش را بلند کرد تا یکی از آن سیب‌ها را بخورد، باغبان آمد و گفت: «چه‌کار می‌کنی این درخت‌ها مال من است، من این‌ها را کاشته‌ام و بزرگشان کرده‌ام»

او گفت: «می‌دانم که مال تو است ولی من از این سیب‌ها خوشم آمده است، اگر اجازه بدهید می‌خواهم یکی از آن‌ها را بخورم» باغبان هم به او گفت: «حالا که اجازه گرفتی اشکال ندارد.»

میدیا عباسی 8 ساله