در یک باغ خیلی خیلی زیبا دو درخت زیبا و بزرگ بودند و یک مرد مهربان باغبان آن باغ بود که از آنها مراقبت میکرد، مردی از آنجا رد میشد، ناگهان درخت پر از سیبی را جلوی خودش دید و هیجان زده شد، یکی از آن سیبها را بخورد.
ولی وقتی که دستش را بلند کرد تا یکی از آن سیبها را بخورد، باغبان آمد و گفت: «چهکار میکنی این درختها مال من است، من اینها را کاشتهام و بزرگشان کردهام»
او گفت: «میدانم که مال تو است ولی من از این سیبها خوشم آمده است، اگر اجازه بدهید میخواهم یکی از آنها را بخورم» باغبان هم به او گفت: «حالا که اجازه گرفتی اشکال ندارد.»
میدیا عباسی 8 ساله
نظرات
سلام بانه
08 خرداد 1391 - 09:59سلام و تشكر لطفا در انتخاب تصاویر دقت کنید این جماعت به قدر کافی بدعت و نوگرایی داخلش هست لختی را هم به ان اضافه نکنید
سنا
09 خرداد 1391 - 06:25سلام لطفا کمی با دقت سخن بگویید منظورتان از بدعت چیست موردی بنویسید تا پاسخ داده شود هر چند باید در تصاویر دقت شود حداقل این است که این جماعت توانسته با همه مشکلات مبانی و موازین اصلی را رعایت نماید .
رویا
10 خرداد 1391 - 05:32با سلام واقعا دوست بانه ای ما خیلی داره تند میره . اگر فرد متدینی هستید از شما بعیده که اینقدرشدید دارید نقد می کنید. واقعا برای جامعه ی متدینین متاسفم که با اندک عریانی آن هم از کودکی که هنوز به سن تکلیف نرسیده آشفته می شوند. چرا همه چیز را با عینک زن و مرد بودن می بینید. شما و امثال این دوست فقط به دنبال عیب جویی هستند . برو ای زاهد و بر اصلاحگران نقد مگیر که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت ای کاش بسیاری از پیله ی خواهران و برادران دین دوست کمی از سطحی نگری و ظاهر نگری خارج شوند.